از شمارۀ

اینک انتخاب

زیست‌نگاریiconزیست‌نگاریicon

انتخاب ترس‌های عزیز

نویسنده: سعیده ملک‌زاده

زمان مطالعه:6 دقیقه

انتخاب ترس‌های عزیز

انتخاب ترس‌های عزیز

در همان لحظاتی که ترسم را می‌دویدم، لبخند رضایت از لبانم کنار نمی‌رفت. دستانم از سرمای هوا قرمز شده بود. موهایم از زیر مقنعه خیس باران بودند. زیرچشمی به ده‌ها پیام و تماس بی‌پاسخی که داشتم نگاه کردم. یک لحظه به انتخابم شک کردم؛ واقعا این ترس و اضطراب، این شرایطی که خودم انتخابش کرده بودم، ارزشش را داشت؟ می‌توانستم بعد از کلاس ساعت چهار که هوا تقریبا تاریک شده بود، مثل اکثر دانشجوها از دانشگاه فرار کنم و تا وقتی دوباره مجبور نشده‌ام به آن باز نگردم. ولی تصمیم گرفتم روزم با آن کلاس مسخره تمام نشود.

 

در کشور و شهر و خانه‌ای که در آن به دنیا آمده‌ام حق انتخابی نداشتم. در انتخاب اسم و لباس و لیست غذاها و تفریحاتم هم همین‌طور. شاید این حق را داشتم که چندتایی را بیشتر دوست داشته باشم، ولی در نهایت همین بود که بود. میان الف و ب باید یکی را انتخاب می‌کردم. من چیزی را انتخاب نمی‌کردم، صرفا در حال کنارآمدن با انتخاب‌های از پیش تعیین‌شده بودم. انتخاب‌هایی که فرهنگ، خانواده، امکانات، جنسیت و جغرافیایی که در آن زندگی می‌کردم، برایم در نظر داشتند. حتی تصمیم‌هایی که روزی خودم در گذشته‌ گرفته بودم و باعث شده بود که من نه به آینده، که به همان گذشته‌‌ام خدمت کنم. مثلا در سالی که باید رشته‌ی دبیرستان را از بین تجربی، ریاضی و انسانی انتخاب می‌کردیم، من فکر نکردم. حتی با کسی مشورت نکردم. انتخاب واضحی بود. اکثر دانش‌آموزانی که می‌شناختم به همین ترتیب انتخاب کردند: تجربی، ریاضی و انسانی. اگر کسی تجربی نمی‌رفت، حتما قبول نشده بود. حتما به اندازه کافی زرنگ و درس‌خوان نبود. وگرنه مگر می‌شد کسی اولین انتخابش تجربی نباشد؟ آخرش هم آن‌هایی که چیزی جز تجربی قبول شدند (در مدرسه نمونه دولتی ظرفیت هر رشته محدود بود) تا مدت‌ها دچار افسردگی و به دنبال مدرسه جدیدی بودند. بگذریم که گزینه‌هایی مثل رفتن به هنرستان یا هرگونه حرفه‌‌ای که در این سه انتخاب نمی‌گنجید، اصلا در نظر گرفته نمی‌شدند. این روند در بسیاری از انتخاب‌های زندگی‌ام تکرار می‌شد و من به‌شکل شایعی، ادامه‌دهنده‌ی انتخاب‌های آزموده‌‌شده بودم. بدتر از همه زمانی بود که روی همین انتخاب‌ها تعصب داشتم. مغزم‌ که کارش کمینه نگه‌داشتن مصرف انرژی و دوری از هرگونه چالش و تغییر بود، به خوبی به وظیفه‌اش عمل می‌کرد. نیاز به احساس تسلط و اختیار داشت و حتی انتخاب‌هایی که نقشی در گزینش آن‌ها نداشتم را توجیه می‌کرد. شاید چون با آن‌ها خاطره ساخته بود و به‌شان علاقه‌مند شده بود. نسبت به آن‌ها حس مالکیت می‌کرد و دنبال دلیل می‌گشت تا به این نتیجه برسد که: «ببین! این بهترین انتخاب ممکن بود. آن‌های دیگر اشتباه بودند. من درست انتخاب کردم.» به نظر انسانی آزاد و دارای اختیار بودم ولی به قول آلبر کامو: «عده‌ای بین طناب دار و تیرباران به ما حق انتخاب می‌دهند و تصورشان از آزادی همین است‌.»

 

از جایی به بعد من لجبازتر از آن بودم که اجازه دهم حتی رنج و ترس‌هایم را هم دیگران انتخاب کنند. دلم می‌خواست حتی اگر قرار است شکست بخورم، روش‌های جدیدی برای آن ابداع کنم. یا به قول آلبر کامو اگر چاره‌ای جز مرگ ندارم، دلم‌ می‌خواست با سقوط انجامش دهم. این‌طور لحظات قبل مرگم به پرواز سپری می‌شد. حس پرواز در زندگی روزمره هم برایم قابل لمس بود. مانند پریدن از صخره که نسبت به دیگر انواع اعدام، معقول نیست، انتخاب‌هایی را برمی‌گزیدم که دلیل منطقی برای‌شان وجود نداشت. این انتخاب‌هایی که می‌گویم ارزش ابزاری، سود مادی یا فایده‌ی مشخصی برایم نداشتند؛ اما آن‌ها را خودم انتخاب کرده بودم. فقط هم به خاطر خودشان این کار را کردم. هیچ چشم‌داشتی ازشان نداشتم. انتخاب‌های بی‌پروا به من شجاعت می‌داد. حس قدرت می‌داد. مثل پول که شاید مهم‌ترین کارکردش حق انتخابی است که به آدم می‌دهد. با پول این تویی که تصمیم می‌گیری کجا، همراه با چه کسانی و با چه کیفیتی و به طور کلی چگونه زندگی کنی. حتی اگر تصمیم بگیری که عادی زندگی کنی، باز هم احساس قدرت می‌کنی؛ چون این تصمیم را خودت گرفته‌ای. خب من چنین پولی نداشتم اما به قول ویلیام فاکنر: «بین رنج‌بردن و هیچ به ما حق انتخاب دادند؛ من رنج را برداشتم.» همین‌که می‌توانستم رنجی را تجربه کنم که انتخاب خودم بود، برایم کافی بود. حتی اگر با سر زمین می‌خوردم، ایرادی نداشت. خوردن شیرینی خامه‌ای با چای کیسه‌ای زیر باران با دوستانی که در کنارشان هر آن ممکن است از خنده خفه شوی، ارزشش را داشت. بیدار‌ماندن تا صبح و انجام کارهایی که می‌شد در روز بدون هیچ ترسی انجام‌شان داد، ارزشش داشت. تلاش برای نوشتن در نشریه‌های دانشجویی در شرایطی که درگیر کنکور ارشد و کلاس‌های دانشگاه بودم و سر کار می‌رفتم، ارزشش را داشت. مسئولیت انتخاب‌های غیررایجم را به عهده می‌گرفتم و پای تمام عواقب احتمالی و ترس‌هایش می‌ماندم.

 

ترس‌های لذت‌بخش، ترس‌های عزیزی‌اند. ترس‌هایی هستند که به تو تحمیل نمی‌شوند، خودت انتخاب‌شان می‌کنی. این انتخاب‌ها در عین پذیرش جبرهای تلخ، مملو از جسارت و آزادی‌اند. اصلا همین حس آزادی است که باعث می‌شود به این ترس خودخواسته تن بدهی. به نظرم این بهترین روش انتخاب است؛ چراکه در یک زندگی فروبسته، فقط یک پایان باز ما را نجات خواهد داد.

 

امشب با ترس در حال دویدن زیر باران بودم. ساعت بازگشت به خوابگاه هشت شب بود ولی من و دو دوست دیگرم چهل دقیقه تاخیر داشتیم. از کنار نگهبان جلوی در عبور کردیم و سلامی دادیم. او هم سری تکان داد و دوباره به تلویزیونش چشم دوخت. همان‌طور که مراقب دزدها بود، مراقب ما هم بود. امیدوار بودم زنگ را نزند. ولی صبر کرد تا چند قدمی پیش برویم و دقیقا به جلوی دفتر مسئولین خوابگاه برسیم. یکی از وظایفش این بود که با زدن زنگ مطمئن شود آن‌ها از بازگشت دیرهنگام ما مطلع می‌شوند. موفق هم شد. خانم میم از پشت میز ما را دید و از جایش بلند شد. بی‌‌وقفه فریاد ‌می‌زد: «خانوم‌ها، خانوم‌ها! بیایید اینجا. باید تأخیری بزنم براتون.» شنیده بودم با شنیدن صدای زنگ فقط باید فرار کرد. شنیده بودم هیچ توجیه و بهانه‌ای برای‌شان قابل قبول نیست. پس با تمام وجود شروع به دویدن کردم. برخلاف دزدها که اگر مچ‌شان را بگیرند از خانه فرار می‌کنند، ما به درون خانه فرار می‌کردیم. هر کدام‌مان به سمت یکی از بلوک‌های خوابگاه رفتیم تا اتاق‌مان را حدس نزنند. وقتی در بازی قایم‌با‌شک گرگ پیدایم می‌کرد، ترس کمکم می‌کرد با تمام قوا از دستش فرار کنم. امشب با خستگی که مثل وزنه از پاهایم آویزان بود، تمام ترسم را می‌دویدم. می‌دویدم و به این فکر می‌کردم که امشب را فراموش نخواهم کرد. امشب با لجبازی قانون‌شکنی کردم و خودم انتخاب کردم چه ساعتی به خوابگاه بازگردم. امشب از بین دو گزینه روبه‌رویم، گزینه سوم را انتخاب کردم. در همان لحظاتی که لباس‌هایم خیس و گلی می‌شدند و آبریزش بینی‌ام شروع می‌شد، دست ترس عزیزم را گرفتم و به انتخابم ادامه دادم.

سعیده ملک‌زاده
سعیده ملک‌زاده

برای خواندن مقالات بیش‌تر از این نویسنده ضربه بزنید.

instagram logotelegram logoemail logo

رونوشت پیوند

نظرات

عدد مقابل را در کادر وارد کنید

نظری ثبت نشده است.